***
از آن به پير جفا ديده مانم از غم يار
كه او به كودك عاشق نديده مي ماند(اميري فيروز كوهي)
***
تو با اغيار پيش چشم من، مي در سبو كردي
من از بيم شماتت گريه پنهان در گلو كردم(شهريار)
***
با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست
بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست
از آب و هوای دهر، سبحانالله
هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست(شيخ بهايي)
***
دل تهي، ز تأثر درون سينه ما
به آشيانه ي مرغ پريده مي ماند(اميري فيروز كوهي)
***
سیلاب گرفت گرد ویرانه ي عمر
آغاز پری نهاد پیمانه ي عمر
خوش باش که تا چشم زنی خود بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ي عمر(مولوي)
***
فرود آ اي عزيز دل كه من از نقش غير تو
سراي ديده با اشك ندامت شستشو كردم(شهريار)
***
فغان از بخت بد كز شعله هاي تابناك دل
نمي يابد فروغ اين تيره شبهائي كه من دارم(آزاده)
***
صف مژگان تو بشکست چنان دلها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را
نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم، کافر، اگر نوش کنم خرما را(فروغي بسطامي)
***
روان تشنه برآسايد از وجود فرات
مرا فرات ز سر بر گذشت و تشنه ترم(سعدي)
***
ميان ابرو و چشم تو فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتياز از هم(صبوحي)
***
میشوند از سرد مهری، دوستان از هم جدا
برگها را میکند فصل خزان از هم جدا (صائب تبريزي)
***
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟(سعدي)
***
در سلوكم گفت پنهان عارف وارسته اي
نقد سالك نيست جز تيمار قلب خسته اي( دهخدا)
***
شیرین سخنی که از لبش جان میریخت
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان میریخت(شيخ بهايي)
***
بشكست جام و باده ريخت وز بزم من شادي گريخت
ديگر حديث خرمي با جان غمخوارم مكن(دكتر رعدي آذرخشي)
***
هر چند بسوختی به هر باب مرا
چون میندهد آب تو پایاب مرا
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا
دریافت مرا غم تو، دریاب مرا(سنايي)
***
تا قيامت ز درت رخت اقامت نكشم
گر كشم رخت، الهي بسلامت نكشم(مجنون تويسركاني)
***
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
که صد دریای آتش از شراری میشود پیدا (صائب تبريزي)
***
خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی
میگذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا (صائب تبريزي)
***
از غم عشق حكايت به صبا نتوان كرد
گله از دوست به هر بي سروپا نتوان كرد(الفت اصفهاني)
***
دلم از نرگس بيمار تو بيمارتر است
چاره كن درد كسي كز همه ناچارتر است(فروغي بسطامي)
***
غافل به من رسيد و وفا را بهانه ساخت
افكند سر به پيش و حيا را بهانه ساخت(ميلي ترك)
***
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟
کوته کن این بهانهٔ دنبالهدار را! (صائب تبريزي)
***
زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را
به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را
سزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنی
که صف شکن مژهٔ لشگر افکن است تو را(فروغي بسطامي)
***
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش
که آب زندگی هم میکند خاموش آتش را (صائب تبريزي)
***
از بزم تا ز آمدن من برون رود
برخاست گرم و دادن جا را بهانه ساخت(ميلي ترك)
***
سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست
بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست
هر جا که بنفشهای ببینم گویم
مویی ز سرت باد به صحرا بردست(سعدي)
***
مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است(شيخ بهايي)
***
رفتم به مسجد كه برويش نظر كنم
بر رخ گرفت دست و دعا را بهانه ساخت(ميلي ترك)
***
با دل گفتم: چگونهای، داد جواب
من بر سر آتش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب
افتاده چنین که بینیم مست و خراب(سنايي)
***
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
نشکسته است آبله در زیر پا مرا (صائب تبريزي)
***
اندر ره انتظار چشمی که مراست
بی نور شد و وصال تو ناپیداست
من نام بگرداندم و یعقوب شدم
ای یوسف من نام تو یعقوب چراست(وحشي بافقي)
***
ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا
تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا
تا شراب آلوده لعلت گفت حرفی از کباب
رخصتی بر صید مرغان حرم دادی مرا(فروغي بسطامي)
***
زمانه عرصه ي جولان مرد بايد و نيست
طبيب هست و دوا هست، درد بايد و نيست(مشفق كاشاني)
***
آن سست وفا که یار دل سخت منست
شمع دگران و آتش رخت منست
ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف
جرم از تو نباشد گنه از بخت منست(سعدي)
***
سرگذشت عمر بي سامان من داني چه بود؟
موج سيلابي كه از درياي طوفاني گذشت( ابوالحسن ورزي)
***
شاها سر روزگار پامال تو باد
گردون ز کتل کشان اجلال تو باد
هر صید مرادی که بود در عالم
فتراک پرست رخش اقبال تو باد(وحشي بافقي)
***
عشق تابيد از دل و دور هوسراني گذشت
خنده ي شوق آمد و اشك پشيماني گذشت
جاي من چون شمع جز دامان تاريكي نبود
گرچه عمرم سر به سر در پرتو افشاني گذشت(ابوالحسن ورزي)
***
چنان بر صد مرغ دل فکند آن زلف پرچین را
که شاهی افکند بر صعوه ي بیچاره شاهین را
گهی زلفش پریشان میکند یک دشت سنبل را
گهی رخسارش آتش میزند یک باغ نسرین را(فروغي بسطامي)
***
هميشه حاصل روز و شبم پشيماني است
فغان كه تجربه آموزگار بايد و نيست(گلشن كردستاني)
***
کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد
واندل که برون ز چرخ ازرق باشد
تخم غم را کجا پذیرد چو زمین
آن کز هوسش فلک معلق باشد(مولوي)
***
تا به مستی نرسد بر لب ساقی لب ما
بر نیاید ز خرابات مغان مطلب ما
عشق پیری است که ساغر زدهایم از کف او
عقل طفلی است که دانا شده در مکتب ما(فروغي بسطامي)
***
گرچه ما را نيست از ديدار مردم چاره اي
رغبتي در دل كه با اينان در آميزيم نيست(نوراني وصالي)
***
بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت
سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز
تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت(سعدي)
***
گر وصال دوست خواهي يك زمان از كف منه
ناله هاي نيمروز و گريه هاي نميشب(جليلي- بيدار)
***
آنکس که ز عابدی در ایام شراب
نشنید کس از زبان او نام شراب
از عشق چنان بماند در دام شراب
کز محبره فرمود کنون جام شراب(سنايي)
***