***

از ما به شيخ شهر بگو دور دور توست

بار دگر رداي ريا را به بر بكش

تا مست و بي خبر به شبستان مسجديم

بر منبر مراد، هوار خبر بكش

محمود توحیدی( ارفع کرمانی)

***

دل غمگین مرا گر چه بتاراج ببرد

شادمانم که وطن در دل غمگین دارد

خواجوی کرمانی

***

من فکندم خویش را از خاکساری در رهش

او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت

محتشم کاشانی

***

یاد آن روز که از زلف گره وا می‌کرد

دو جهان بسته ی آن جعد چلیپا می‌کرد

غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز

بهر صید دلم اسباب مهیا می‌کرد

فیض کاشانی

***

گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماند

گفت دیوانه همان به که مقید باشد

هلالی جغتایی

***

عارفانند اهل معنی، مغز می بینند مغز

جاهلانند اهل صورت، ناظران پوست پوست

من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان

از کف بحر معانی روزی من جوست جوست

فیض کاشانی

***

طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست

ماند به شیر شیوه ی، وحشی شکاریم

شهریار

***

محتسب از سخت جانی دلم تنها شکست
شیشه را گردن، سبو را دست، خم را پا شکست

سراج الدین علیخان(آرزو)

***

مست آمدم به سیر چمن، ناگهان نسیم

رنگ از رخم ربود و به برگ خزان سپرد

طالب آملی

***

ای گل مشو شکفته و برخویشتن مبال
از جامه‌ای که هفته ی دیگر کفن شود

میرزا محمد افضل (سرخوش)

***

حباب از عهده ی تسخیر دریا بر نمی‌آید
مسخر چون کند الفاظ اسرار معانی را؟
صائب تبریزی

***

روزی که کلک تقدیر در پنجه ی قضا بود

بر لوح آفرینش، غم سرنوشت ما بود

غبار همدانی

***

غم نیست گر به خنجر کین می کشد مرا

بهر رقیب میکشد، این می کشد مرا

شرف قزوینی

***

هرگَه از طرّه ی پُرخَم تو کمند اندازی

هرکجا صید دلی هست به بند اندازی

محرم کرمانشاهی

***

ماند در زلف تو دل، وای بر آن صید ضعیف

که به دام افتد و از خاطر صیاد رود

حزنی تونی

***

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

سعدی

***

زاهد نگشت باخبر از نشئه شراب

این عقده را فلک ز دل تاک برنداشت

صاحبکار (سهی)

***

در دشت جنون در طلب منزل دلدار

سرگشته چنانم که ره خانه ندانم

نبهی ثابت

***

به عمد داد سر زلف خود به دست صبا

چه ها که با من هستی، به باد داده نکرد

عارف قزوینی

***